سي خرداد سال 1360 دستگير و به كميته مشترك برده شدم. بعد از آن مرا به اوين منتقل كردند. در آنجا تحت بازجوئي و انواع شكنجه قرار گرفتم. پس از طي دوران بازجوئي و شكنجه، به بند سه منتقل شدم كه در هر اتاق آن 60 تا 70 زنداني بسر ميبردند. عدهاي مثل من كه به شدت شكنجه شده بودند ميبايد پاهايشان را دراز ميكردند، اما با وضعيتي كه اتاق داشت اين كار غير ممكن بود. وضع بهداشت بسيار بد بود. براي رفتن به دستشوئي و توالت به هر اتاق ده دقيقه وقت ميدادند. شرايط خواب به مراتب بدتر بود و هميشه عدهاي بخاطر كمبود جا تا صبح بيدار ميماندند. آن زمان با تظاهرات و در گيري در بيرون از زندان همراه بود و رژيم در داخل به زندانيان فشار ميآورد و دسته دسته آنها را اعدام ميكرد. بند چهار اوين درست پشت بند ما قرار داشت. رژيم هر شب 90 تا 100 زنداني را در پشت اين بند به جوخه اعدام ميسپرد.ما از روي تيرهاي خلاص تعداد اعداميها را ميشمرديم. صداي شليك گلولهها فشار زندان را چندين برابر ميكرد. همزمان با شروع اعدامها هرشب تعدادي نقابدار به اتاقها ميامدند و با طرح سئوال“ مصاحبه مي كني“، قبل از آنكه منتظر جواب باشند، نعدادي از زندانيها را با خود به محل اعدام ميبردند. يك شب نوبت به اتاق ما رسيد. اتاق ما، اتاق ضغريها بود. همه زير شانزده هفذه سال بوديم. براي اينكه مقاومتها را بشكنند، فشار خيلي زيادي به ما ميآوردند. ما ميدانستيم كه رژيم ميخواهد در ميان زندانيها رعب و وحشت ايجاد كند. همه ما را به دفتر مركزي بردند. حدود 500 تا 600 زنداني با پاهاي زخمي و ورم كرده در سالن دادگاه نشسته بودند. لحظاتي بعد ما را به اتاق وصيت بردند. بعد از چند لحظه لاجوردي جلاد هم آمد. او گفت: “ما محك داريم و همه شما محارب هستيد و امشب، شب آخر عمرتان است. وصيتنامهاي خود را بنويسيد.“ با كسي كه در كنار من بود شروع به صحبت كردم. او دختري بود به نام كيتي. پاهايش بر اثر شكنجه به شدت زخمي بود. او گفت: “ ديروز حكم اعدام گرفتم.“ از من پرسيد:“ تو چي؟“ گفتم از من مصاحبه ميخواهند. او گفت:“ ميخواهند ترا بترسانند.“ پرسيد:“ چيز ديگهاي هم از تو خواستند؟“ گفتم از من ميخواهند تير خلاص بزنم. اما به آنها گفتهام چنين كاري از من ساخته نيست. او مجددا گفت:“ هيچ نگران نباش، همانطور كه گفتم ميخواهند ترا بترسانند.“
ما را با بچههاي اعدامي به محل اعدام بردند و در يك گوشه روبه ديوار با چشمان و دستان بسته نشاندند. احكام اعدام را فردي بنام “قاسم“ ميخواند. او اسامي 20 تا 25 نفر را خواند و سپس آنها را به جوخه اعدام بستند. بعد چشمبندهاي ما را باز كردند تا شاهد مرگ آنان باشيم. همان لحظه حالت ناجوري به من دست داد. بچههاي اعدامي يك صدا شعار مرگ بر خميني و زنده باد آزادي ميدادند. بعد از اعدام چشمهاي ما را بستند و سپس يك سري ديگر را اعدام كردند. من آن لحظه كاملا تعادلام را از دست داده بودم. مجددا چشمبندهاي ما را باز كردند. كاميوني كه مخصوص حمل گوشت بود آوردند و اجساد را توي آن ريحتند. فردي بنام “دائي جليل“ كه از محافظان لاجوردي بود، تيرهاي خلاص را زد. تمام كساني كه اعدامها را اجرا ميكردند نقاب به چهره داشتند. سپس ما را به بند 209 بردند. لباسهايمان را در آوردند و همه را به شكل صليب بستند و با كابل به جان ما افتادند. لاجوردي خودش هم آمده بود. تا ساعت شش صبح روز بعد به بدن برهنه ما كابل ميزدند. عصر آن روز ما را به بند 325 اوين منتقل كردند. در اين بند با زندانياني مواجه شديم كه همه حكم اعدام داشتند. چند روز بعد مرا به دادگاه بردند. حدود يك دقيقه و 40 ثانيه دادگاهم طول كشيد. نيري حاكم شرع شعبه دو دادسراي اوين پرسيد:“توبه كردي؟“ گفتم نه، چكار كردم كه توبه كرده باشم. پرسيد:“ مصاحبه ميكني؟“ گفتم فكرهايم را نكردهام. گفت: “حكمش اعدام است او را ببريد.“ از آنجا مستقيما به انفرادي 325 و بعد از مدتي به زندان قزلحصار منتقل شدم. رئيس زندان فردي بود بنام “ حاج داود رحماني“. پس از ورودمان به قزلحصار، يك گروه از توابان بنام گروه بهزاد نظامي را آورد. اين گروه بچههائي را كه ميگفتند سرموضع هستند به شدت شكنجه ميكردند. زندانيهاي تازه وارد را به سلولهاي انفرادي ميفرستادند. در هر يك از اين سلولها 26 تا 27 زنداني بود. به علت كمبود جا در اين سلولها چهارده پانزده نفر تا صبح سر پا مياستادند. نشستن و خوابيدن در اين سلولها نوبتي بود. در قزلحصاز يك پاسدار بود بنام “سوري“. او اولين كاري كه با زندانيان تازه وارد ميكرد، موهاي آنها را با ماشين ميتراشيد و ميگفت بخوريد. اگر كسي از اين كار اجتناب ميكرد، كه معمولا همه ميكردند، با كمك توابها دهان زنداني را باز ميكرد و موهاي سرش را توي دهانش فرو ميكرد. اين كار را با خود من هم كردند كه تا چندين روز حالم بد بود.
حقوق این نوشته برای کانون زندانیان سیاسی ایران(در تبعید)محفوظ است. چاپ آن با دکر ماخذ بلامانع است